جوونی...!(قسمت چهارم)
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

گوشی رو قطع کردم و رفتم آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورم که برق رفت.یک آن شوکه شدم و ترسیدم.همه جا در ظلمت بود و من هیچ جا را نمی دیدم. دستم را تکان تکان دادم و جلو رفتم تا کبریت را پیدا کنم. دستم به جعبه ای خورد برش داشتم و بازش کردم.کبریتی از درونش در آوردم و چند قدمی به جلو به سمت اُپن رفتم تا شمعی که رویش بود را روشن کنم.

از آشپزخانه همراه شمع بیرون آمدم و به اتاقم رفتم.می دانستم که موقعی که برق برود تلفن دیگر کار نمی کند.موبایلم که به شارژ بود را برداشتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.در این حین در خانه را یکی باز کرد.ترس تمام وجودم را برداشته بود.نفسم را حبس کردم.یکی در را آرام بست و به سمت اتاق ها می آمد در آن لحظه تنها به آن فکر می کردم که اگر این شخص غریبه نزدیک شود چکار کنم.

در حال کشیدن نقشه بودم که نزدیک شدنش را حس می کردم سر جایم میخ کوب شده بودم به ساعتم نگاه کردم که اگر جان سالم به در بردم برای پلیس دقیق همه چیز را توضیح دهم، نزدیک نه شب بود.با نور شمعی که در دست داشتم سایه اش را به روی دیوار می دیدم.ناگهان با تمام وجودش ظاهر شد.بلند گفتم:ههههییییههه...!

خدای من سهیل بود.خیلی غم گین انگار خدایی نکرده یکی از اقوام نزدیکش فوت کرده.من که هنوز اثرات ترس در وجودم بدنم می لرزید و سست شده بودم. در جا سرجایم نشستم.در چارچوب در اتاقم.سهیل بی تفاوت در اتاقش را باز کرد و رفت تو ولی در را نبست.چند لحظه بعد از سر جایم بلند شدم و به آنجا رفتم...او روی تخت دراز کشیده بود.با عصبانیت گفتم:هیچ معلومه که کجایی.... ؟ نزدیک بود منو سکته بدی...خجالت نمی کشی تا این موقع شب می ری تو خیابونا الافی...؟چرا موبایلت رو جا گذاشتی...؟نمی گی نگران می شیم...؟

سهیل چشمش را با دستانش می مالید می گفت:چی...؟نگران می شید؟ منظورتون کیان؟همون مامان جون که تا یازده شب مهمونیه یا بابای گلی که دوازده شب مغازشو تعطیل می کنه...

سریع پریدم تو حرفش گفتم:وایستا وایستا ببینم اولن آزی هیچ وظیفه ای نسبت به تو نداره...دوما اگه بابا تا این موقع کار نکنه تو پول واسه ی الافیت از کجا پیدا می کنی هان؟...در ضمن تو از کجا می دونی کسی نگران تو نیست...چرا دیر کردی...؟

او هم با نیشخند گفت:رفته بودم ایکس پارتی...!

در همین حین برق آمد و همه جا روشن شد.

من بلند سرش داد کشیدم و گفتم:من باهات شوخی ندارم بگو کجا بودی...؟

ـ ربطی داره...

آره داره...

ـ نشونم بده ببینم...

یه دونی چک زدم تو گوشش...اونم صورتش رو گرفته بود و بغض کردش...از اتاقش اومدم بیرون و در رو محکم کوبیدم به هم...خودمم رفتم تو اتاقم و در رو بستم.مامان با کلید در رو باز کرد و بلند گفت:تو این خونه چه خبره؟صداتون توی راهپله می اومد...!اصلا شما دو تا معلومه چه خبرتونه...

میلاد به گوشیم زنگ زد.

من:بله...

میلاد:سلام ساناز خانوم خوب هستی؟از سهیل خبری نشد؟

من:الان خونست...

میلاد:می شه یه خواهشی کنم...؟

من:بفرمایید...

میلاد:مثل اینکه سهیل با یکی دعواش شده بود...زیاد کاری به کارش نداشته باشید...

من:ولی من همین الان داشتم باهاش دعوا می کرد...قضیه چی بوده؟با کی؟

میلاد:نمی دونم...منم از یکی از دوستام شنیدم سهیل رو تو پارک دیده با یکی دعوا می کنه...

من:ممنونم...کاری ندارین ببخشید من اصلا حالم خووب نیست...

میلاد:ببخشید مزاحم شدم...خداحافظ...

من:خدانگهدارتون باشه...

موبایل رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم...به حرف هایی که توی دعوا زده بودیم فکر می کردم...من به سهیل گفته بودم مامان هیچ وظیفه ای نسبت به تو نداره...خیلی بد شد..حتما الان خیلی ناراحته...

برق اتاقم را خاموش کردم و سعی کردم بخوابم اما نشد...مامان در اتاقم را باز کرد و آرام گفت:ساناز بیداری؟...

جوابی ندادم...

آن هم در را بست...در سکوت خانه دوباره همین سوال را شنیدم ولی کسی جواب نداد حتما سهیل هم خود را به خواب زده بود...مگر می توانست بخوابد...به زنگ بعد از ظهر به دعوایم با سهیل و کم محلی های مادر از بچگی نسبت به او.

 





:: بازدید از این مطلب : 113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم